Samstag, 3. März 2012

فشرده هایی پیرامون چند دوست هنرمند ونویسنده





                                             

                                                             
                                                             


     نصیرمهرین. ظاهر هویدا 
            هامبورگ
           20 جنوری  2012


-------------------------------------------------------------

ظاهر هويدا شصت ساله شد. خوبی ها نصيبش باد


تقريبا يازده سال می شود که باهم از نزديک آشنا شده ايم. نخستين ديدار هنگامی بود که، چندی از آمدنش سپری شده بود در اين ديدار، طرح گرفتن محفلی را با او در ميان نهادم که کمکی بايسته يی می بود برای ساربان و در ضمن مطرح گرديد اگر شود سفرش را به آلمان مساعد بسازيم. وی با جبين گشاده پذيرفت و وعده های هم داد. برعلاوه متوجه شدم که وی گفتنی هايی بسياری از سالهای پر آتش و خون دارد. يعنی گپ فقط بر سر آواز خواندن نبود ديدنی هايی جالبی دارد که آدم گوش بدهد و يا در نوشته آيد که بسياری بخوانند.
تازه از پاکستان برگشته بودم باری ديگر با هم ديديم. گفت: که ساربان را از نزديک ديديد، چه حال داشت؟ گفتم او را ديدم عکسی هم باهم گرفتيم که شايد آخرين تصوير زندگی او باشد پرسيد چطور؟ گفتم عکس را امروز از عکاسخانه گرفتم، اما دردمندانه ديشب برايم تلفون شد که ساربان جان داده است...
بار ها در خانه و يا محافل و مجالس فرهنگی و باری هم در شفاخانه وی را ديدم. اما در يک صحبت تلفونی واکنش سرشارانه و جوانمردانه اش جالب بود. از ملک های پايان درخواست کمکی شده بود برای شخصی که ارزش کمک برايش حياتی بود. دوست عزيز حسين آرمان که عمرش دراز، نانش گرم و آبش سرد؛ انسانی که همواره خيرببينی نصيب می شود، از ظاهر هويدا نيز يادی کرد. برايش تلفون کردم ظاهر هويدا يک شب وقت خواست. فردا صبح تلفون کرد که مقداری برگ سبز آماده شده است تا به آن مريض ارسال شود. راستش کسان کمی چنين کرده اند.
اکنون که پای به حريم شصت سالگی نهاده است، برايش تندرستی، تازه گی و توان بيشتر برای سرودن بيشتر و خوبتر و آروزی سعی برای تهيه و ترتيب خاطرات می کنم. سن شصت سالگی برای هموطونان روزگار ديده و آنهم در هجرت دل آزار اما دهندهء وقت، فرصت خوبی برای تدوين آنهاست. تا سال ديگر يا نصيب. خوبی ها نصيبش.

                                                فشرده های  پیرامون چند دوست نویسنده


شصت سالگی رهنورد زرياب
 و نگاهی بر «گلنار و آيينه»

اعظم رهنورد زرياب 60 ساله شد. و اين سن و سال برای شخصيتی چون او که تنوع رويداد ها را ديد و دست از قلم نکشيد، سن و سالی است پربار و دارندهء گفتنی های بسيار ديگری. از اين رو، برای وی تندرستی و دست بر قلم داشتن را آرزو می کنم.
حدود دهسال می شود که تماسهای ميان ما ايجاد شده است. همراه با مباحثه و مکالمه و مناقشه و شايد هم اغماض و تعارف. پيشتر ها «مرد کوهستان» او را چند بار خوانده بودم؛ وقتی به هامبورگ آمد، داستان را با خوانش خودش شنيدم. «گلنار و آيينه» را بی وقفه خواندم. با خودم گفتم خوب شد که اين داستان را نوشت.


                              


                                                  نصیر مهرین     .      رهنورد زریاب
                                                             هامبورگ  2003


رهنورد از فرانسه رفت به وطن، کار خوبی کرد و خوبتر از آن، که از دفتر و مقام مشاوريت کنار رفت، کاش مشاوریت را نپذیرفته بود. اين سخنان را از روی آن احساسی گفتم که کاتبان آزاده پنهان نتوانند.
به مناسبت شصت سالگی رهنورد زرياب گرامی يادداشی را نشر می کنم که بيش از دو سال پيش جناب نعمت حسينی نظرم را در بارهء «گنار و آيينه» خواسته بود.

                                                                           ****

دوست عزیز نعمت حسينی، پس از فرستادن سلام و طلب خوبی ها برای شما.
نظرم را در بارهء داستان بلند «گلنار و آيينه» نوشته جناب رهنورد زرياب که اخيراً  از طرف  انتشارات آرش به چاپ رسيده است، پرسيده ايد. لطفاً ضمن توجه به برداشت هايم، اين يادآوری را نيز بپذيريد که هنوز چند روزی از مطالعه آن نمی گذرد. فرصتی دست نداده است که بدان به گونهء نقدی که شايسته است بنگرم. اگر ما را چنين توان و ظرفيتی باشد. اما در خلال مطالعهء «گلنار و آيينه» و پس از آن به چند خصوصيت  اين کتاب توجه يافتم که با شما مطرح می کنم:
"گلنار..." نثر پر کشش، خوش آهنگ، زيبا، رسا و گوش نوازی دارد که از سرچشمه فياض ذخاير ادبی رهنورد بهره مند شده است. خصوصيت پرکشش بودن اين اثر را آنگاه بيشتر می توان دريافت که در ضمير خواننده برای دنبال کردن داستان انگيزشی مداوم وجود دارد. در عين حال از کوه و کوتل در نثر آن خبری نيست. از اين رو داستان را برای بيشترين خوانندگان قابل فهم کرده است. اهميت اين موضوع زمانی درک تواند شد که ببينيم داستان خوانی هم در دايره های محدود داستان خوان هايی قرار دارد که تعداد شان زياد نيست.
به نظر من ، درون مايهء داستان مرثيه يی است با صحنه های شورانگيز و پر کشش. در تمام داستان دردی زبانه می کشد. دردی که احساس همنوايی را نيز بر می انگيزد. درد، درد خراباتيان و مرگ هنر و هنرمند است. رهنورد برای آنها، برای خراباتيان عزيز ما که عمريست باری طاقت فرسا را در شانه ها ی خويش حمل کرده اند مرثیۀ داستانی سروده است. برحق که توفيقی آن را همراهی می کند. در واقع زندگی واقعی خراباتيان به زبان رهنورد به نمايش نهاده شده که خواننده را در برانگيختن احساس سهيم می کند. و اگر يک اثر داستانی از چنين خصوصيتی بدور باشد، اثر هنری نيست. تصوير های شناخته شده از زندگی خراباتيان و داشتن رنگ و بوی آشنا برای آنانی که در زندگی خويش در کابل صحنه های مشابه را ديده اند، به علايق خواننده می افزايد.
اما پس از خواندن داستان اين تصور نيز به من دست داد که آيا پايان کار، آثار و علايم شتابزده گی برای دنبال کردن داستان را ندارد؟ آيا گونه يی از مقاله نويسی در پايان کار را ه نيافته است؟  اجازه دهيد در فرصت مناسب به اين سوالات پاسخی بيابيم.

دوست دارتان
نصير مهرين
فبروری 2003 ع

دو سال از مرگ اندوه آفريدهء دوکتور جاويد گذشت
يادش جاودانه گرامی باد

پس از آشنايی با آن مهربان انسان، خصوصيات و سلوک شريفانهء که در او ديدم، بسيار احترام برانگيز بود. شايد دوبار آخرين از ديدار ها بوده باشد که با او مسايل جدی تری را مطرح نکرده باشم. اما سعهء صدری را که در او يافتم آموزنده بود. هرگز رنگش آنگونه که عادت ناخوشنودان در صحبت های جدی است، تغييری نمی پذيرفت. با تن بيمار، به آرشيف ها سر می زد و به دوستان آنچه را وعده داده بود ميفرستاد. دوستان او يک و دو ده نبودند. با فرهنگيان بيشماری ارتباط داشت. به همه می رسيد... باری از بيمارستان برگشته بود، در لندن در منزل شان ديدمش. خنديد و گفت بار ديگر که ببينيم موی های سرم برگشته خواهند بود... حال فرار کرده اند. دو دانه قلم خودرنگ را برايم داد که به حارث و سياوش بدهم. در سيمايش خواندم که مرگ او را طلبيده است و او بهتر از ديگران آن پيغام را می داند... ديری نگذشت بازهم روانه لندن شدم. هنوز فرصت تلفون و گذاشتن قراری نبود که پويايی فاريابی گفت بيا که داکتر صاحب جاويد با تن بيمار آمده است و جويای احوال دوستان است، در ضمن با او عکسی بگيريم. او را از نظر جسمی نحيف تر يافتم، تبسم های پيشين از لبانش رفته بود. اما با متانت ايستاد و از همه پرسيد و گفت ببخشيد که با موتر مرا آورده اند بايد دوباره برگردم. هنگام رفتنش او را نگاه می کردم. از آن نگاه های که چشمان من کمتر نديده است. روانش شاد، ضايعه يی بود جبران ناپذير.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen